آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آرتین هروی

تولد یک سالگی

من یک ساله شدم مامان برای من سه تا جشن تولد گرفت یکی از تولدام با دوستای نی نی سایت واذریهای 89 در happy houseدر تاریخ 27/08/90 از ساعت 5-8برگزار شد یک جشن تولدم روز 3 اذر خونمون بود که عکسامم میذارم البته تو اون روز ارتین خیلی میزون نبودبعد از فوت کردن کیک رفت خونه مامانی این جشن تولد مخصوص دوستا و خاله های ارتین بود یک جشن تولد خانوادگی بود 11/09/90بود که مامانی بابایی مامان ترانه بابا بهمن عمه گیتا عمو کیوان دایی ممد و شهره جون بودن خیلی کادو گرفتم راستی باید از خاله نفس عمو علی وخاله سیما مامانی بابایی خیلی تشکر کنم که برای جشن تولدم خیلی زحمت کشیدن کلی هم کادو گرفتم من دو هفته قبل از تولدم راه افتادم الان مثل فشنگ راه میرم ٨تا مروا...
30 بهمن 1390

اولین ارایشگاه

اولین ارایشگاه من بالاخره برای اولین بار رفتم ارایشگاه ،خیلی ارایشگاه خوبی بود من رفتم ارایشگاه کوکی اونجا خیلی با من بازی کردن من اصلا نفهمیدم که چه جوری موهام کوتاه شد این اولین عکسهای من در ارایشگاه ...
30 بهمن 1390

هشت ماهگی آرتین جان

اینا تعدادی از عکسهای هشت ماهگی شما بود تو این ماه شما شمال رفتی با چندتا از خاله هات یکبارم با مامان وباباتنها رفتید شمال تو این ماه شما دیگه کامل میشینی تو این ماه شما اولین حرف رو گفتی اون حرف میم بود الان شما ماما میگی عزیزم سه وعده غذا میخوری سرلاک صبح ها وسوپ ناهار وشام پسرم دیگه شما برای خودت بزرگ شی راستی یاد گرفتی از داخل کارسیت ونی نی لالالی بیرون میایی میشینی زمین خدا یا شکرت ...
23 مرداد 1390

اولین دندون

پسرم روز سه شنبه شما اولین دندون دراومد 11مرداد 1390دندون وسط سمت چپ از پایین ودیشب هم دندون بغلیش اومد بیرون خیلی دیشب اذیت شدی گریه کردی برات ژلم زدم اما فایدهای نداشت تا اخر بهت تاینلول دادم بعد کلی گریه وراه بردن اخر سرت گذاشتی رو بغلم با هم خوابیدیم اره مامانی شما هم یواش یواش بی صدا شدی جز کباب خورها
23 مرداد 1390

هفت ماهگی

عزیزم تو این ماه شما22روزمریض بودی خیلی غصه خوردم چون خوب وزن نگرفتی اما خدا روشکر بیماریت حادنبود بالاخره تموم شدتواین ماه شمابرای اولین بار حرف م رو گفتی والان ما ما میگی خدارو شکر شماالان به تنهایی میشینی و سر جات میچرخی منو کامل شناختی همش دنبال من هستی خیلی دوست دارم  
10 مرداد 1390

واکسن شش ماهگی

18 خرداد چهارشنبه مامانی وبابایی حدود ساعت 3.5 امدند دنبالم که بریم دکتر وقتی رسیدیم نفر دوم بودیم با مامانی رفتیم بالا دکتر ساعت 4 امد خانومی که قبل از ما بود نوبتش رو به ما داد  قد و وزن شما گرفتند 7 کیلو وزنتون بود قد 69 سانت دکتر گفت ای بدک نیست خلاصه شروع کرد به معاینه بابا هنوز نرسیده بود خانوم منشی واکسن اورد قطره فلج اطفال خوردی واکسن زد اولش یک کم گریه کردی اما زودی گریه ات تموم شد دکتر گفت میتونم سوپ ابمیوه شیر برنج برات شروع کنم دردت هنوز شروع نشده بود رفتیم خونه مامانی برات سوپت رو بار گذاشتیم اب سیبم گرفتم از اب سیب خوشت اود زیاد خوردی یک ساعتی گذشت یک کم نا اروم شده بودی بغلت کردم که یک هو دیدم همه لباسم خیس شد نفست بند او...
24 خرداد 1390

دلتنگی

امروز روز خیلی سختی بود برای من آرتین عزیزم میدونی چرا چون هنوز شما رو ندیدم امروز روز اول کاری منه که باید 8تا 9 ساعت شما رو نبینم نمی دونی تو دلم چی میگذره خیلی دلم برات تنگ شده ای کاش میتونستم بیام بغلت کنم خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  
17 خرداد 1390

دست دستی

پسرم الان حدود یک هفته است که شما یاد گرفتی دست میزنی البته هر زمان که خودت تشخیص بدی این کار رو مامانی عزیز بهت یاد داده اولش کج دست میزدی یعنی نمی تونستی دو تا دستت رو به درستی بهم برسونی اما الان تقریبا میتونی یک صداهایی هم از دستت در میاد پسرم دیگه داره بزرگ میشه خدایا شکرت
8 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرتین هروی می باشد